19/12/1388 صبح وقتی رسیدیم حرم امام هیچ کدوم از بچه های اردو نبودن ، جز سه تاشون که از شب اومده بودن توی حرم خوابیده بودن، تا صبح از کاروان جا نمونن. بعد تک تک بچه ها اومدن و راه افتادیم . بگذریم که من هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم و تنها بودم. تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم قم. توی اردوگاه صبحانه خوردیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم و من تنها بودم... قرار بود دوست خواهرم همسفرم بشه... ولی... وقتی سوار شدم دیدم مریم پیشمه. اون شد همسفر من، از اینجا بود که سفر ما دوتا آغاز شد. هی بهش می گفتم التماس دعا! می گفت تو داری می ری تو برای من دعا کن ! ولی بهش گفتم: هنوز من اول راهم ولی تو خیلی وقته که با روح بلندت رسیدی! واسه همه ی اونای که جسمشون جا مونده ولی روحشون پر کشیده و رفته پیش شهدا دعا کنید تا جسمشون به روحشون ملحق بشه!!! شب به محض اینکه رسیدم دوکوهه وسایلهلمون گذاشتیم و راه افتادیم رفتیم گردان تخریب... هنوزه که هنوزه نفهیدم این چهار دیواری با دل من چی کار کرد ، که دلم جا موند اونجا!!!
By Ashoora.ir & Night Skin